گم در مه

ساخت وبلاگ
در سکانسی از فیلم پاپیون که شاید از ماندگارترین های این فیلم باشد، قهرمان داستان در دادگاهی محاکمه می شود که گویی به نوعی محکمه ی وجدان اوست؛ جایی که برای او اشد اتهام را به اثبات می رسانند. اتهامی که بر قتل نفسی دیگر یا جنایتی در واقعیت دنیای خارج دلالت نمی کند. پاپیون می پرسد من کسی را نکشته ام و قاضی دادگاه می گوید تو جنایتی به مراتب بالاتر از کشتن دیگری مرتکب شده ای. پاپیون می گوید کدام جنایت؟ قاضی جواب می دهد: هدر دادن زندگی ات، تباه کردن اش!می دانی، گاهی و به ویژه صبح ها که از خواب بلند می شوم، همین قاضی در سرم نهیب می زند و تاریخی بیست ساله را پیش چشم ام مجسم می کند. گاهی هم طول این زمان بیهودگی و به هدر رفتن به همه این چهل و دو سال می رسد. فرصت سوزی هایی که هیچ گاه جبران نشد، حسرت هایی که مدام اماس شد و ترکید و توده بر توده ساخت، نقشه هایی که همه بر آب بود از ابتدا به ساکن، تصاویری که هیچ گاه جامه ی حقیقت نپوشیدند و در مجازی ابدی ماندگار شدند، همه ی این ها مدام و در مسیری دوار می چرخند گرد من.در سکانسی ملهم از پاپیون اما اتفاقی متفاوت بین من و تو هم رقم می خورد. من در جایگاه مدعی العموم می نشینم و انگشت را نشانه می کنم سمت تو و هدر رفتن همه ی سالهایی که بی تو بر من گذشته را باری از عهد ادا نشده ی تو می دانم و می گویم که مکلفی به ادای این دین! شنیدی؟ این تکلیف توست. حقی که دل ریش من با لب تو از مدت های مدید و زمانی به درازای یک ازل بسته، قادر! گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 21 آذر 1401 ساعت: 13:26

سناریوها را همین طور فی البداهه و در لحظه جاری شان می کنم روی صفحه، بی رعایت ترتیب و آداب و منطق دراماتیکی شاید! بی آغاز و پایانی شاید! با نهایت عدم قطعیتی که همیشه بین من و تو برقرار است. تابلو را چهارده سال پیش، از بساطی های حاشیه خیابان انقلاب خریدم؛ نقاشی سردر باغ ملیِ غرق در برف، تصویری که شاید دیگر هیچ گاه در واقعیت تحقق نیابد. هنوز دانشجوی ارشد پرستاری بودم، ترم آخر. پایان نامه را دفاع نکرده بودم هنوز. خانه مان کارون بود. تا انقلاب خیلی راه نبود. مدام سُر می خوردم آن جا. با آرزو هر هفته برنامه ای برای تئاتربازی یا رفتن به کانون ادبیات داشتیم. آرزو گرچه خودش اهل همین عکس بازی ها و تابلو جمع کردن ها بودف خیلی چشم اش آب نمی خورد این تصویر سردر باغ ملی تابلوی چشمگیری توی خانه ی ما بشود. مصمم گفتم قاب اش می کنم، اما سال ها لوله شده بالای کمد ماند تا بالاخره سال نود و چهار قاب اش کردم. صحنه اش آن قدر ملموس و جان دار بود برام که انگار همان جا هستم در آن لحظه، توی برفی که تا زانوها بالا آمده و ایستاده ام رو به روی در باغ ملی و محو این همه پنبه ی نشسته روی کاشی ها و آجرها شده ام.تابلو را گذاشته ام توی هال، جایی که گهگاهی دراز می کشم و درست رو به روی من قرار گرفته. چند وقت پیش که خیره مانده بودم به اش، دیدم کسی توی آن منظره چند قدمی جلوتر از من ایستاده، مردی که توی این سرمای استخوان سوز به پوشیدن یک تا پیراهن اکتفا کرده و گذاشته این سوز برف تا اعماق پوستش را تسخیر کند. مردی که عین من از این تماشا به راحتی سیر نمی شود و عجیب است که وقتی با او همکلام می شوم، می بینم عین من از آغوش محبوب هم سیر نمی شود و عین من حریص است به کام جویی از او. نمی دانم چرا اسمش را می پرسم. شاید می خواه گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 105 تاريخ : جمعه 18 آذر 1401 ساعت: 10:15

نگاه کن! پدیده‌ها هرگز دکمه‌ای برای عقب‌گرد و محو کردن اثرشان از حافظه‌ی ما ندارند، مثل این تغییر پارادایمی که حالا و این روزها تجربه می‌کنیم و مثل تو... اما تو فرقهایی داری... من هر چه عقب برگردم به نقطه‌ای که اثری از تو نباشد در زندگی‌ام نمی‌رسم. همیشه پر بوده‌ام از تو، حتی وقتی هنوز نیامده بودی، نه! نقطه‌ی هنوز نیامدنی در کار نیست حقیقتا، تو همیشه بوده‌ای... تو همیشه نقطه تلاقی محال و ممکن بوده‌ای، همه‌ی نبودن‌ها و نشدن‌هات در آن واحد عمق بودن و عین شدن بوده‌اند... حیرت همواره من هم از همین امر است که تمامی ندارد... گم در مه...
ما را در سایت گم در مه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : foggylossa بازدید : 103 تاريخ : پنجشنبه 10 آذر 1401 ساعت: 14:45